نوع مقاله : علمی
نویسنده
استادیار گروه علوم سیاسى دانشگاه آزاد اسلامیـ واحد مشهد
چکیده
سالهاى پایانى قرن بیستم و آغاز قرن بیستویکم شاهد بسط و گسترش منازعات قومى در گوشه وکنار جهان بوده است. خاتمه جنگ سرد، احیاى مجدد مباحث مربوط به نسلکشى، جنبشهاى حفظ میراث گذشته و گسترش ارتباطات در عرصههاى مختلف، سبب علاقه فزاینده گروههاى قومى به خاطرات گذشته و اهمیت یافتن فزاینده مکان در یادآورى خاطرات گذشته داشته است. پرسشى که مقاله حاضر به بررسى آن مىپردازد این است که «حافظه جمعى» چه نقشى در بروز منازعات قومى دارد؟ مفروض ما این است که منازعات قومى همواره ریشه در گذشته دارد. مردمى که یک اجتماع قومى را تشکیل مىدهند داراى حافظه مشترکى هستند که بر هویت قومى آنها تأثیرگذار است. از اینرو، فرض بر این است که حافظه جمعى نقش مهمى در بروز این منازعات ایفا مىنماید. اگر بخواهیم منازعات قومى را کنترل نمائیم، باید نقش گذشته جمعى را در موقعیت کنونى درک نمائیم. در این مقاله ابتدا به بررسى مفهومى حافظه جمعى مىپردازیم، سپس پیوند میان حافظه جمعى و منازعات قومى را بررسى مىنمائیم و به بیان این مسأله مىپردازیم که حافظه جمعى چگونه و طى چه فرآیندى بر منازعات قومى تأثیر مىگذارد و چگونه سبب تشدید و یا کاهش منازعات قومى مىگردد.
کلیدواژهها
توانائى انسان براى یادآورى یک واقعیت، رویداد یا شخص، سبب شده تا «حافظه[1] » از قدیمالایام مورد علاقه و توجه دانشمندان و هنرمندان باشد. از آنجا که حافظه وظیفه خلاصهکردن، فشردهسازى و بازنویسى رویدادهاى گذشته را بر عهده دارد، بنابراین حافظه یک نظام پیچیده اما منعطف از اطلاعات ذخیره شده است. حافظه را باید نوعى جهتگیرى فعال به سوى گذشته تلقى کنیم (وارنوک، :1987 12). بدینسان، با ارجاع به فرآیندهاى یادآورى به عنوان «تجربه حافظه»، مىتوان بر یکتایى و بىهمتایى حافظه به منزله گفتوگو با گذشته تأکید کرد. (میستاک، :2003 109)
بسیارى از مطالعات اخیر، بررسى «حافظه جمعى[2] » را در کانون توجه خود قرار دادهاند، به ویژه اینکه حافظه جمعى چگونه از طریق متون، تصاویر، مکانها و تجربیات شکل گرفته، حفظ و بازتولید مىگردد. از اینرو، مفهوم «حافظه جمعى» امروزه به یکى از موضوعات مهم در علوم اجتماعى تبدیل گردیده و این امر، فرصت بىنظیرى را در اختیار «علم سیاست» و «جامعهشناسى» قرار داده است. اگر وظیفه جامعهشناسى، پژوهش درباره شیوههاى مختلفى باشد که انسانها به زندگى خود معنا مىبخشند، و اگر حافظه نقش مهمى در توانایى ما براى «معنا دادن» به شرایط کنونى داشته باشد، پژوهش درباره «حافظه جمعى» امرى بس خطیر و ارزشمند است.
فرآیند یادآورى گذشته همیشه براى مردم جذاب بوده است، چون نقش اساسى در توانایى آنها براى درک و فهم جهان داشته است. حافظه در نحوه ادراک ما مؤثر است و ارتباط تنگاتنگى با عواطف و احساسات دارد (تردیمن، :1993 29). حافظه عنصر مهمى در تبیین آن چیزى است که یک شخص مىتواند باشد. همچنین، حافظه یک رسانه مهم است که «خود» از طریق آن شکل مىگیرد. در صورتى که حافظه از «خود» جدا شود، کلیت «خود» از دست مىرود (نوسبام، :2001 77). حافظه مىتواند موجب حفظ تفاوتها شود، زیرا به ما امکان گردآورى مجدد و حفظ وجوه تفاوتمان را مىدهد.
از آنجا که این مقاله به بررسى رابطه میان «حافظه جمعى» و «منازعه قومى[3] » مىپردازد، بنابراین لازم است پدیده «منازعه قومى» نیز به عنوان یک نیروى شکلدهنده امور انسانى، و در عین حال به مثابه تهدیدى که باید کنترل شود، مورد درک و فهم قرار گرفته و نادیده انگاشته نشود (هورویتز، :1985 7). امروزه در آغاز هزاره جدید، منازعه میان گروههاى قومى به واقعیتى در زندگى بشر تبدیل شده است. هرچند انتظار مىرفت که دیگر منازعهاى در میان نباشد، اما به نظر این انتظار عبث مىآید، زیرا با طرح عقاید جدید ناسیونالیستى و نیز دیدگاههاى نوین در مورد شیوه حاکمیت، جهان به منازعات جدید قومى، مذهبى، اجتماعى، فرهنگى و زبانى تهدید مىشود (پتروسغالى، :1992 6). البته تمام این منازعات جدید نیستند، برخى از آنها در طى جنگ سرد از سوى رسانهها مورد بىتوجهى قرار گرفت و جهان غرب نسبت به آنها بىخبر ماند. از اینرو، پایان جنگ سرد زمینهساز بروز منازعات تازهاى گردید و منازعات پیشین را تشدید نمود. به عنوان مثال جنگهاى داخلى که در برخى کشورها مانند بوسنى و هرزگوین، رواندا و ایرلند شمالى رخ داد، سبب توجه رسانهها به این نوع منازعات شد و اخبار مربوط به آنها در صدر رسانههاى جهانى قرارگرفت.
این منازعات از این جهت که مردم عادى، به ویژه زنان و کودکان را به نحو فزایندهاى در خط مقدم قرار داده، با جنگهاى پیشین متفاوت است. آمارها نشان مىدهند که در حالى که 10 درصد تلفات جنگ جهانى اول را مردم عادى تشکیل مىداد، این رقم در جنگ جهانى دوم به 50 درصد رسید و در منازعات اخیر بالغ بر 80 درصد شده است. به عبارت دیگر، نسبت سربازان کشته شده به مردم عادى، از تقریبآ 9 به 1 در دهههاى آغازین قرن بیستم، به 1 به 9 در دهههاى پایانى آن رسیده است. نمونه چنین تلفاتى را مىتوان در جنگ داخلى لبنان مشاهده کرد. آنچه سبب توجه محافل آکادمیک به این منازعات شده است: احساسات عمیقى است که برمىانگیزند، مدتى که به طول مىانجامند، چالشهایى که براى تبیینکنندگان آن پدید مىآورند و مهمتر از همه چالشهاى بزرگترى است که براى کسانى پدید مىآورند که مىخواهند آنها را کنترل کرده و یا به آنها پاسخ دهند. (کَیرنْز و روِ، :2003 3)
بهرغم آنکه بسیارى از نویسندگان معتقدند که براى آنکه مردمى یک «اجتماع قومى» را تشکیل دهند باید داراى حافظه مشترکى باشند، آنچه که در اکثر این منازعاتِ عمدتآ قومى نادیده انگاشته شده، نقش «حافظه جمعى» است (بنگرید به: اسمیت، 1377). به اعتقاد بسیارى از صاحبنظران هویتهاى قومى اغلب در طول تاریخ شکل مىگیرند. چنین حافظهاى مىتواند نقش زیادى در بروز، تجدید و تکرار منازعه ایفا نماید. شکلى از خاطرات که در طى چندین نسل در حالت رکود و سکون بوده و به صورت مکنون وجود داشته، ناگهان مىتواند همچون آتش زیر خاکستر زمینهساز بروز منازعات قومى گردد.
از این جهت نیز مطالعه رابطه میان حافظه، خاطرات و منازعات اهمیت دارد که نقش بالقوهاى در کمک به حل وفصل چنین منازعاتى دارند. به عنوان مثال چنانچه گروههاى قومى با یک حس قربانى شدن رها شوند، این امر مىتواند به عنوان مانع قدرتمندى در مسیر روشهاى سنتى برقرارى صلح و بهکارگیرى دیپلماسى عمل نماید. این به نوبه خود سبب ایجاد ادراکات غلط و احساس بىعدالتى مىشود که در آینده، موجب منازعات بالقوه خواهد شد. امکان بروز منازعه در آینده نیز، به نوبه خود سبب دعوت به کینهتوزى و انتقامجویى مىگردد. این کینهتوزىها ممکن است مبتنى بر برخى منازعات جدید بوده و یا ناشى از کشمکشهاى مربوط به یک نسل پیش باشند. عمده منازعات قومى فراگیر همواره ریشه در گذشته دارند. هرگاه یک اجتماع نسبت به اجتماع دیگر خصومت و دشمنى پیشه نماید، این امر سبب افشاندن بذرهاى خشونت جدید شده و دورِ جدیدى از منازعات را دامن مىزند و آنها را تداوم مىبخشد. بنابراین، اگر بخواهیم منازعات قومى را تحت کنترل و نظارت قرار دهیم، باید نقش «گذشته جمعى» را در «موقعیت کنونى» مورد درک و فهم قرار دهیم.
بخش مهمى از منازعات قومى که در طى سالهاى اخیر در گوشه وکنار جهان شاهد بودهایم، عمدتآ از تجربیات گذشته منشأ گرفتهاند. «گذشته جمعى مشترک» از طریق خاطرات، نقش مهمى در بروز انواع منازعات قومى در بسیارى از نقاط جهان معاصر ایفا مىکند. منازعات قومى که ما اخیرآ در آفریقاى جنوبى، اروپا، استرالیا، ایرلند شمالى، ایالات متحده و خاورمیانه شاهد بودهایم، عمدتآ از تجارب گذشته سرچشمه گرفتهاند. این تجارب شامل از جا کنده شدن و جدال بر سر سرزمین، نداشتن حق رأى مردمان بومى و مبارزه براى حقوق مدنى بوده و نکته مهم آنکه خاطرات ناشى از جنگهاى گذشته در شکلگیرى این منازعات سهم زیادى داشته است. (کَیرنْز و روِ، :2003 5).
نمودار (1): تجاربى که منجر به بروز منازعات در جهان مىشوند
ایران نیز در زمره کشورهاى کثیرالاقوام قرار دارد. آمار و ارقام موجود نشان مىدهد که بین 40 تا 50 درصد جمعیت ایران را گروههاى غیر فارسىزبان و حدود 10 الى 15 درصد جمعیت را گروههاى مذهبى غیر شیعى تشکیل مىدهند. حداقل شش گروه اصلى و مهم قومیـ زبانى و چندین گروه فرعى که برخى تعداد آنها را تا 29 گروه ذکر کردهاند، در ایران قابل تشخیصاند. تقریبآ نیمى از استانهاى کشور به طور مستقیم درگیر مسأله تنوع قومى است (بنگرید به: احمدى، 1378). تاریخ معاصر نشان از فعال شدن شکافهاى قومى، مذهبى و زبانى در مقاطعى همچون عصر مشروطیت، سالهاى دهه 1320 و مقطع بعد از پیروزى انقلاب 1357 دارد که عرصه اجتماع و سیاست ایران را به کرّات در معرض خشونت قرار داده است. گرچه طى سالهاى اخیر از فعالیت شکافهاى قومى، مذهبى و زبانى کاسته شده است، اما به باور بسیارى از اندیشمندان مسائل قومیـ مذهبى در ایران به شکل اساسى حل نشده و در صورت فطور در ارکان حکومت مرکزى و یا رقم خوردن تحولات منطقهاى بر ضد ایران، هر آن امکان بازفعال شدن این شکافها وجود دارد. از اینرو، مطالعه حافظه جمعى و تأثیر آن بر بروز منازعات قومى، مىتواند به سیاستگذارىهاى قومیـ مذهبى کمک شایان توجهى بنماید.
لازم به یادآورى است که درباره منازعه قومى در ایران کارهاى ارزشمندى صورت گرفته است (در این خصوص بنگرید به: احمدى، 1378، مقصودى، 1380، داودى، 1384، حاجیانى، 1384)، اما در خصوص حافظه جمعى و تأثیر آن بر منازعات قومى در این کشور جز برخى تکنگاشتههاى پراکنده، کار قابل توجهى صورت نگرفته است. هرچند این مقاله قصد پرداختن به این موضوع را ندارد، اما با توجه به کاستىهاى نظرى در این زمینه، پژوهش حاضر مىتواند سرآغازى باشد براى تأمل بیشتر در خصوص نقش و تأثیر حافظه جمعى بر منازعات قومى در ایران و انجام پژوهشهاى کارآمد در این زمینه.
تحول مفهومى حافظه جمعى
حافظه یک دلمشغولى عمده براى علماى اجتماعى از زمان یونان باستان تاکنون بوده است. با این حال، از اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم میلادى حافظه مورد توجه جدى قرار گرفت. نخستین بار حافظه به گونهاى بارز و آشکار توسط هوگو فون هوفمنشتال[4] بهکار گرفته شد. او به نیروى اسرارآمیز گذشتگان و لایههاى حافظه اجتماعى انباشته شده در درون ما اشاره مىکند (شیدر، :1978 2). سابقه کاربرد حافظه جمعى در زمان معاصر به موریس هالبواکس[5] بازمىگردد.
او کتاب مشهور و برجسته «چارچوبهاى اجتماعى حافظه» را در سال 1925 به رشته تحریر درآورد. تاریخدان و همکار برجسته هالبواکس در استراسبورگ یعنى مارک بلوخ[6] نیز در سال 1925 و بعد از آن در کتاب «جامعه فئودالى»، این مفهوم را به کاربرد. آبى واربورگ[7] از حافظه اجتماعى براى تحلیل کارهاى هنرى به منزله «خزانه تاریخ» استفاده نمود. والتر بنیامین[8] نیز اگرچه هرگز از اصطلاح حافظه جمعى استفاده نکرد، اما جهان مادى را به منزله «تاریخ انباشته» مورد مطالعه قرار داد. او به گونهاى بارز نهتنها بر اثرات و ردپاهاى چندگانه گذشته در شاهکارهاى «فرهنگ کالایى» تأکید مىکند، بلکه به وجود رابطه میان «فرهنگ کالایى» و شکلهاى خاص تاریخمندى نیز اشاره دارد. (اُلیک و رابینسون، :1998 111)
بارتلت[9] که معمولا به عنوان نخستین روانشناسى مدرن از او یاد مىشود، اهمیت فزایندهاى براى نقش گروه در خاطرات و حافظه جمعى فرد قائل است. اوانز پریچارد[10] به عنوان یک انسانشناس در مطالعه مشهورش درباره نوئرها به بسط مفهوم «فراموشى ساختارى» پرداخته است. ویگوتسکى[11] معتقد است که حافظه شکل روایت به خود گرفته و به طور کامل تحت تأثیر فرهنگ شکل مىگیرد (شوارتز، :1996 76ـ275). تقریبآ در همین زمان جامعهشناسان آمریکایى یعنى چارلز هورتون کولى[12] و جورج هربرت مید[13] به نظریهپردازى درباره زمینه اجتماعى یادآورى و حافظه پرداختند. در میان جامعهشناسان کلاسیک نیز دورکیم ایدههاى مفیدى را در مورد «زمانمندى» ارائه مىکند، اما در بحث «مناسک یادبودى» است که به مقوله حافظه مىپردازد و آن را فقط به عنوان ویژگى جوامع ابتدایى در نظر مىگیرد. (بنگرید به: ریتزر، 1377)
شاید مقوله اصلى اندیشه مارکسیستى «بازتولید اجتماعى» باشد، اما سنت مارکسیستى بر کیفیت و ویژگى خودبخودى و ناآگاهانه فرآیند تولید اجتماعى تأکید مىکند. از این منظر، توجه آگاهانه به گذشته به عنوان بازمانده غیر عقلانى شکلهاى اجتماعى ابتدایى، یعنى سنت نسلهاى گذشته، تلقى مىشود. شیلز[14] معتقد است که نادیدهگرفتن سنت و حافظه از سوى وبر و معاصرانش به خاطر این است که آنها قربانى دوگانهانگارى شدید شدند. وى مىگوید نظریهپردازان کلاسیک در دام این دیدگاه افتاده بودند که جامعه مدرن به سمت «سنتزدایى» پیش مىرود. (شیلز، :1981 42)
تجدید حیات حافظه در علوم اجتماعى
با توجه به آنچه گفته شد، علاقه به اینکه گذشته چگونه بر زمان حال تأثیر مىگذارد، از زمانهاى دور وجود داشته است. با این وجود، عموم مردم و از جمله دانشگاهیان از سال 1980 به بعد به بحث حافظه جمعى و اجتماعى روىآوردند. علماى اجتماعى حافظه جمعى را در زیرمجموعه «جامعهشناسى معرفت» مورد بحث قرار داده و به گونهاى گسترده آن را به مثابه «ساختار پیونددهنده» جوامع تلقى نمودهاند. از دید آنها حافظه به نوعى با عملکرد سنت، اسطوره، هویت و مکانهاى جغرافیائى کوچک مرتبط است.
از دهه 1980 به بعد عواملى چند زمینهساز تجدید حیات حافظه در علوم اجتماعى گردید. جنبش برگزارى جشنهائى مانند جشنهاى مدنى، جشن پنجاهمین سال پایان جنگ جهانى دوم و... در این دهه و نیز طرح مباحث جدید در زمینه مسأله نسلکشى، پایان جنگ سرد و تحولات ناشى از فروپاشى اردوگاه سوسیالیستى در اروپاى شرقى، موجب احیاى حافظه جمعى که در گذشته به شدت سرکوب شده بود در این مناطق گردید و علاقه فزاینده گروههاى قومى براى یادآورى گذشته را برانگیخت. نقش فیلمهاى سینمائى و سریالهاى تلویزیونى در بیان و مرور رویدادهاى گذشته و اهمیت فزاینده مکانها در زمینه حافظه و یادآورى خاطرات براى توریستها و نیز جنبشهاى حفظ میراث گذشته، از دیگر عوامل گرایش شدید به حافظه در دوران جدید بوده است. گرایش اخیر به حافظه جمعى سبب تثبیت آن به عنوان یکى از گفتمانهاى اصلى در علوم اجتماعى شده که به طور گسترده نهتنها براى تبیین گذشته، بلکه براى کشف و بررسى زمان حال نیز بهکار برده مىشود. (بنگرید به: کامن، 1995)
به نظر کامن[15] دلیل رشد و گسترش حافظه در طى چند دهه گذشته، به خاطر ظهور چندگانهگرایى فرهنگى، افول کمونیسم و سیاست قربانىسازى و ابراز تأسف و پشیمانى نسبت به رویدادهاى گذشته بوده است (بنگرید به: کامن، 1995). به عقیده شوارتز[16] علل شکلگیرى رویکرد اجتماعى به گذشته در دوران جدید را باید در سه عامل جستوجو کرد: عامل نخست فرهنگى است که روایتهاى تاریخى مسلط به نام گروههاى سرکوب شده را مورد چالش قرار مىدهد. دوم آنکه، پستمدرنیستها بنیان مفهوم تاریخمندى خطى، حافظه و قدرت را مورد نقد قرار دادند. سوم آنکه، نظریهپردازان هژمونى یک تبیین مبتنى بر طبقه از حافظه ارائه کردند. (بنگرید به: شوارتز، 1996)
رویکرد جامعهشناختى به حافظه جمعى
جامعهشناسى یکى از شاخههاى علمى مهم است که در افزایش آگاهى ما نسبت به پیچیدگى فرآیند یادآورى و حافظه ایفاى نقش مىکند. تا چند دهه اخیر حافظه جمعى کمتر از سوى علماى اجتماعى مورد توجه قرار مىگرفت. از آنجا که حافظه به عنوان یکى از ویژگىهاى جوامعى در نظر گرفته مىشود که در آنها آداب ورسوم یا سنتها، نقش مهمى ایفا مىکنند و چون جامعهشناسى از ابتدا علاقمند به بررسى جوامعى بود که تأکید بیشترى بر تغییر داشتند، از اینرو، نقش خاطره اجتماعى موضوع مهمى در مباحث جامعهشناسى محسوب نمىشد. درواقع، این دورکیم بود که میزان درک ما را در مورد نقش نمادها و مناسک در تجلى و تبلور گذشته و حفظ نظم و انسجام اجتماعى افزایش داد. دورکیم در بررسى مناسک در جوامع سنتى به گونه مستقیم به حافظه پرداخت. او تأکید نمود که هر جامعه ناچار از حفظ و تداوم رابطهاش با گذشته است. دورکیم بر اهمیت ارتباط با گذشته و نقش آن در درک هویت تأکید داشت. بنابراین، در سنت دورکیمى بر اهمیت احساس هویت جمعى تأکید مىشود که توسط پیوند با گذشته تقویت مىگردد. (میستال، :2003 33)
پس از دورکیم این دیدگاه از سوى یکى از دانشجویانش به نام هالبواکس بسط و گسترش بیشترى یافت. از دید هالبواکس مطالعه حافظه به معناى تأمل فلسفى در مورد ویژگىهاى ذاتى اندیشه نیست، بلکه حافظه به این معنا است که ذهن افراد در جامعه چگونه با یکدیگر عمل مىکنند، چگونگى عملکرد آنها نهتنها به واسطه ترتیبات اجتماعى صورت مىگیرد، بلکه به واسطه ترتیبات اجتماعى ساخت مىیابد. افراد معمولا در جامعه حافظههاى خود را بهدست مىآورند، همچنین در جامعه است که افراد به طور معمول به یادآورى و تشخیص، بومى و محلى ساختن حافظههاى خود مىپردازند. (هالبواکس، :1992 38)
هرچند ایده حافظه یک اصطلاح روانشناختى است، اما هالبواکس نظر خود درباره مفهوم حافظه را نهتنها به فراسوى فلسفه گسترش مىدهد، بلکه آن را علیه روانشناسى نیز بسط مىدهد. فروید استدلالش این بود که ناخودآگاه فرد به عنوان مخزن تجربیات گذشته عمل مىکند. این «فراموشى» است و نه «یادآورى» که شکل سرکوب پیدا مىکند (بنگرید به: فروید، 1375). هالبواکس تبیینهاى فرویدى و دیگرتبیینهاى روانشناختى صرف را رد مىکند. او مىگوید براى فرد غیرممکن است که بتواند به گونهاى منسجم و پایدار در خارج از زمینههاى گروهى به یادآورى بپردازد. از اینرو، او مىگوید که به جاى جستوجوى اینکه حافظه در کجاى مغز قرار دارد و یا بیان اینکه حافظه در جایى از مغز است که من تنها خود به آن دسترسى دارم، بهتر است به گروهى که من عضو آن هستم و به من امکان و ابزار بازسازى خاطراتم را مىدهد توجه نمائیم (هالبواکس، :1992 38). بنابراین، روانشناسى به خاطر نادیده گرفتن زمینه اجتماعى یادآورى و خاطره مورد نقد قرارمىگیرد، زیرا همین زمینه اجتماعى است که به ما مىگوید چه چیزى را به یاد آوریم و چه چیزى را باید فراموش کنیم.
شیلز به پیروى از سنت دورکیمى میان حافظه و «دیگرى اجتماعى» پیوند برقرار مىکند. او بر ارتباط و پیوند میان حافظه جمعى و ایجاد سنتها تأکید دارد و استدلال مىکند که فرهنگ وابسته به زنجیرهاى از حافظه یا سنت است که به عنوان مفاهیم، معانى و ارزشهاى به ارث رسیده، در نظر گرفته مىشود و براى نظم اجتماعى ضرورى است. در حالى که چنین رویکردى ارتباط میان یادآورى و فرآیند اندیشه واقعى افراد را قطع مىکند، بر اهمیت یادآورى به منزله چیزى تأکید مىکند که ارتباط تنگاتنگى با وحدت جامعه دارد. این رویکرد، حافظه را به منزله تضمینکننده هویت اجتماعى مفهومپردازى مىکند که به نمادهاى جمعى مناسکى وابستگى دارد. (بنگرید به : شیلز، 1981)
نویسندگان دیگرى هم رویکرد روانشناختى فردگرا به حافظه را رد کردهاند. گادمر[22] مىگوید :
«زمان آن فرارسیده که پدیده حافظه را از تلقى آن به عنوان پدیده روانشناختى خلاصى بخشیم و آن را به عنوان عنصرى ضرورى از وجود تاریخى متناهى انسان تلقى کنیم» (بنگرید به: کوزر، 1387). البته برخى هم ضمن حفظ دیدگاه فردگرایانه، مىگویند باید از مزایاى ترکیب ابعاد اجتماعى، روانشناختى، دیرینهشناختى و انسانشناختى استفاده کنیم. (شاتر، :1995 32)
مناقشهانگیزترین مرز براى مطالعات اجتماعى حافظه، رابطه آن با تاریخنگارى است. به عقیده هالبواکس تاریخ به نوعى حافظه مرده است، یعنى شیوهاى است براى حفظ گذشتهها که به هیچوجه رابطه تجربى و ارگانیکى با آن نداریم. تمایز بین تاریخنگارى به عنوان یک نگرش و گذشته، سبب ارزشزدایى از داعیه معرفتشناختى تاریخ مىشود، چیزى که حافظه را بىمعنا مىسازد. در سطح عمیقتر، این همان تفکیکى است که مورخان سنتى میان تاریخ و حافظه قایل مىشوند. درواقع، این تطور تاریخ است که در جستوجوى گذشته است (اُلیک و رابینسون، :1998 122). مورخان حرفهاى اغلب با زیر سؤال بردن تمایز میان «دانش» و «تفسیر» و درنتیجه میان «تاریخ» و «حافظه»، مشروعیت سیاسى را براى ملىگرایى و دیگر مبارزات هویتى در زمینه بازسازى، بهکار گرفتهاند.
هالبواکس میان «حافظه شخصى»، «حافظه تاریخى»، «حافظه جمعى» و «تاریخ» تمایز قائل مىشود. حافظه شخصى حافظهاى است که خودمان تجربه کردهایم، در حالى که حافظه تاریخى، حافظهاى است که از طریق اسناد تاریخى به ما رسیده است. تاریخ گذشتهاى است که به یاد مىآوریم، یعنى به هیچوجه رابطه ارگانیکى با آن نداریم و به هیچوجه بخشى از زندگى ما را تشکیل نمىدهد، در حالى که حافظه جمعى، گذشته فعالى است که به هویت ما شکل مىدهد. حافظه ناگزیر به تاریخ راه مىبرد، با این حال، حافظه تاریخى مىتواند ارگانیک یا مرده باشد. اگرچه حافظه جمعى ممکن است حیات مستقلى از آنِ خودش داشته باشد، اما فقط این افراد هستند که به یاد مىآورند. نخستین گام براى پرداختن به گذشته درک این نکته است که محیط اجتماعى ما بر شیوه درک ما نسبت به گذشته تأثیر مىگذارد. گذشته نیز مانند زمان حال بخشى از واقعیت اجتماعى است، گرچه کاملا عینى نیست، اما از ذهنیت فراتر رفته و به صورت مشترکى در میان سایرین وجود دارد.
یافتن تعریفى سرراست از حافظه جمعى یا یافتن تبیین آشکارى از شیوههاى یادآورى گذشته در متون جامعهشناسى، بسیار دشوار است. با این حال، حافظه به خاطر نقش مهمى که در زندگى اجتماعى دارد، در متون علوم اجتماعى جایگاه مهمى یافته است. براى مثال، ماکس وبر اگرچه به ندرت به حافظه اشاره دارد، اما با معرفى سنت به عنوان یکى از منابع مشروعیت، توجه ما را به رابطه میان حافظه جمعى و قدرت معطوف مىدارد. هربرت مید استدلال مىکند که فقط زمان حال واقعى است، در حالى که گذشته به طور مداوم در زمان حال و از طریق آن برساخته مىشود. نکتهاى که در اینگونه مثالها وجود ندارد، پاسخ به این پرسش است که جوامع چگونه گذشته را به یاد مىآورند و چرا گذشته داراى اهمیت است؟ این امر از آن جهت شگفتانگیز و جالب است که نظریههاى جامعهشناختى که معطوف به تداوم و تغییر هستند، دربردارنده گذر زمان نیز هستند. توجه جامعهشناسى به مسأله زمان و پرداختن به اینکه چگونه ارتباط و پیوند میان «همزمانى» و «در زمانى[23] » برقرار مىشود، سبب تسهیل پژوهشها درباره سازوکارى مىشود که جوامع از طریق آن گذشته را در زمان حال ادغام مىکنند.
مسئله اصلى جواب روشن به این سؤال است که چه کسى موضوع را به یاد مىآورد، و موضوع گذشته چیست؟ به پیروى از نویسندگان فوق، براى اینکه مفهوم حافظه یک ابزار تحلیلى سودمند باشد، هم باید بُعد اجتماعى و هم جنبه فردى حافظه حفظ شود (شادسون، :1997 15). براساس مقایسه آموزندهاى که فونکشتاین[24] انجام مىدهد، در حالى که شیوه به یاد آوردن جوامع مانند افراد نیست، اما عمل به یاد آوردن توسط افراد در زمینه و متن اجتماعى صورت مىگیرد، یعنى از طریق سرنخهاى اجتماعى برانگیخته و بهکار گرفته مىشود. بنابراین، یادآورى دربرگیرنده هر چیزى است که اجتماعى محسوب مىشود (شادسون، :1997 16). این بدان معناست که حافظه به گونه اجتماعى سازمان مىیابد و به واسطه اجتماعى برساخته مىشود. پس بُعد اجتماعى حافظه را نباید نادیده انگاشت.
از آنجا که عملکرد حافظه به گونه فزایندهاى به منزله خصلت اصلى شکلبندىهاى فرهنگى تلقى مىشود، مطالعات معاصر پیرامون حافظه جمعى به بخش مهمى از بررسى مسائل و تنشهاى اصلى جامعه معاصر بدل شده است. بنابراین، نتیجهگیرى مىشود که مطالعه حافظه جمعى مىتواند بینشهاى مهمى را براى نظریه عام مدرنیته فراهم آورد.
حافظه جمعى و منازعه قومى
در چندین رشته علمى، فرآیندهاى یادآورى و فراموشى را با مسئله منازعه قومى پیوند دادهاند. اندیشمندان نشان دادهاند که چگونه مىتوان حافظهها و خاطرات را در جهت مشروعیت بخشیدن و یا مشروعیتزدایى از نهادهاى اجتماعى بهکار برد. برخى از انسانشناسان بر کارکرد اسطورهها در زمینه تغییرات اجتماعى تأکید نمودهاند، یعنى نقشى که هم در جهت توجیه و تبیین تغییرات و هم در جهت نفى آن دارد. مورخان نشان دادهاند که چگونه سنتها ابداع مىشوند تا داعیههاى سیاسیـ اجتماعى را مشروعیت بخشند. از هر دو دیدگاه مىتوان دریافت که چگونه مىتوان عقاید و باورها را در مورد گذشته به نحوى شکل داد و بسیج کرد که در جهت اهداف سیاسى و اجتماعى قرار گیرند. (بنگرید به: دوین رایت، 2003)
اهمیت مسأله در زمینه منازعه قومى در این است که انجام تغییرات خواست یکى از طرفهاى درگیر منازعه است. این امر همچنین تبیینکننده این است که چرا نقش حافظهها در منازعه مىتواند موضوع مناقشه باشد. این پدیده داراى بُعدى رفتارى نیز مىباشد. دیوین رایت به اهمیت بالقوه یادبودهاى تاریخى براى مشروعیت بخشیدن و مشروعیتزدایى از ساختارهاى اجتماعى اشاره مىکند. در این رابطه است که برخى به این نکته اشاره مىکنند که تروریستها مىکوشند با توسل به گذشته به کنشهاى خشونتآمیز مشروعیت بخشند. پیوند میان مشروعیت و حافظه، ماهیت زمانمند منازعه قومى را نشان مىدهد. این پیوند همچنین نشان مىدهد که رهبران برخى گروهها در تلاشاند تا حافظه اعضاء را به خاطر اهداف گروهى دستکارى یا تحریف کنند. (مک، :1983 41)
یکى از مهمترین مسائلى که به نقش مشروعیت بخش حافظه معطوف مىباشد، مسأله هویت است. بسیارى از اندیشمندان به پیوند میان حافظه و هویت اذعان کردهاند. نظر بر این است که هویت اجتماعى بر ماهیت باور افراد در مورد گذشته تأثیرگذار است. اعضاى گروههاى قومى که درگیر منازعه هستند، احتمالا به شیوه یکسانى به تاریخ نگاه مىکنند، اعضاى گروههاى مختلف احتمالا باورهاى متفاوتى در مورد گذشته دارند.
نقش حافظه در فرآیند آشتى میان گروههاى قومى نیز به گونه فزایندهاى مورد توجه قرار گرفته است (بنگرید به: اسمال و رابرتس، 1996). اندیشمندان در این باره بحث کردهاند که آیا یادآورى گذشته به آشتى میان گروههاى در حال منازعه کمک مىکند؟ در این باره دو دیدگاه مطرح است : نخست، دیدگاه دوین رایت که معتقد است که برساختههاى معینى از تاریخ که براى مشروعیت بخشیدن به کنشها در فضاى منازعه بهکار برده مىشود، نهتنها در ایجاد فضاى صلح و آشتى مفید نیستند، بلکه تقسیمات میان گروهها را افزایش داده و امکان بخشش میان گروهها را منتفى مىسازد. در این زمینه باید شیوههاى مشترک یادآورى گذشته را فراموش کرد و نادیده گرفت و برساختههاى تازهاى را مطرح نمود که با زمینه اجتماعى در حال تغییر همخوانى و سازگارى بیشترى داشته باشد (دوین رایت، :2003 22). دیدگاه دوم استدلال نیرومندى را در مورد نیاز به جلوگیرى از فراموشى مطرح مىکند. چنین دیدگاهى از سوى کمیسیون حقیقتیاب در آفریقاى جنوبى و پژوهشگران تاریخ آلمان و محققان نسلکشى مطرح شده است. این استدلال ماهیت اخلاقى و سیاسى فرآیندهاى یادآورى و فراموشى را نشان مىدهد. در آفریقاى جنوبى حرکت از فضاى اجتماعى مبتنى بر جدایى نژادى و منازعه به فضاى صلح، مستلزم برداشتن موانع بر سر راه یادآورى افراد بود و اینکه به آنها اجازه داده مىشد که امر یادآورى را به دلایل اخلاقى انجام دهند (بنگرید به: اسمال و رابرتس، 1996). از این منظر، فقط هنگامى که این فعالیتها در زمینه یادآورى صورت گیرد، آشتى و بخشودگى مىتواند اتفاق بیفتد.
ماهیت متعارض این استدلالها براى بخشودگى، فراموشى و یادآورى گذشته، نشانگر پیچیدگى پیوند میان حافظه و منازعه قومى است که در سطوح چندگانه تحلیل عمل مىکند، یعنى از تحلیل سطح فردى تا جمعى را دربرمىگیرد. آنچه لازم به نظر مىرسد، ادغام رهیافتهاى گوناگون براى تبیین و توضیح پویایى منازعه قومى و حل وفصل آن است. از اینرو، باید مطالعات تجربى بیشترى در زمینه بخشودگى و آشتى صورت گیرد. (دوین رایت، :2003 25)
شکلهاى منازعه قومى
بسیارى از اندیشمندان معتقدند که منازعات بینگروهى بخش گریزناپذیرى از زندگى اجتماعى انسان است (بنگرید به: کوزر، 1956؛ لوى اشتروس، 1958). درواقع، تاریخ مملو از منازعات گروهى مداوم و متعدد مىباشد. در قرن بیستم شاهد برخى از منازعات بین قومى و بینالمللى بودهایم. منازعات بین قومى انواع متعددى دارد. یکى از راههاى ارزیابى آن مقولهبندى و طبقهبندى آنها برحسب شدت و سختى آن است. از اینرو، کریزبرگ[25] منازعات را برحسب ابعاد
«مهارشدنى» و «مهارنشدنى» طبقهبندى مىکند. در قطب مهارنشدنى، منازعاتى وجود دارد که طرفهاى درگیر حاضر به صلح کردن و آشتى نیستند و بدین ترتیب، دایره بستهاى از خشونت تداوم مىیابد. در قطب مهارشدنى، طرفهاى درگیر شیوههاى نهادینه شده و قابل پذیرشى را براى رویارویى برمىگزینند و از مذاکره معمول و مرسوم براى حل وفصل مناقشه و پرهیز از خشونت استفاده مىکنند. منازعات مهارنشدنى داراى هفت ویژگى به شرح ذیل هستند :
1.براى مدت طولانى، حداقل براى یک نسل، تداوم مىیابند،
2.خشونتآمیز و متضمن کشتن نظامیان و غیر نظامیان است،
3.طرفهاى درگیر نیز منازعه را آشتىناپذیر مىدانند،
4.بخشهاى گوناگون طرفهاى درگیر داراى منافع اقتصادى، نظامى و ایدئولوژیک در تداوم خشونت و منازعه هستند،
5.منازعات به منزله بازى با حاصل جمع صفر مىباشد،
6.منازعه معطوف به نیازهاى اساسى مىباشد که تصور مىشود براى ادامه حیات آن گروه حیاتى است،
7.منازعه بخش عمدهاى از برنامههاى طرفهاى درگیر را به خود اختصاص مىدهد. (بنگرید به : کیسبرگ، 1993)
وزن هر یک از ویژگىهاى فوقالذکر مىتواند از یک منازعه به منازعه دیگر قابل تغییر باشد. پرسشى که در اینجا قابل طرح است اینکه چه موانعى در مسیر حل فصل مسالمتآمیز منازعات مهارناپذیر قرار دارد؟ پژوهشگران به هفت عامل مهم در این زمینه اشاره کردهاند :
1.طولانىمدت شدنِ منازعه : هنگامى که منازعه طولانى مىشود، سبب کشتار و زخمى شدن افراد بیشترى شده و تکرار چنین تجربهاى سبب تغییر ماهیت منازعه مىگردد. وقتى دوره منازعه طولانى مىشود، هرگونه کوشش براى حل آنها به شکست مىانجامد، زیرا در طى سالهاى مدید طرفهاى درگیر به انباشتهکردنِ مقدار زیادى پیشداورى، سوءظن، بىاعتمادى، نفرت و خشونت پرداختهاند. این امر سبب جایگیرى منازعه در حافظههاى جمعى مىگردد. گروههاى درگیر در طى سالهاى متمادى به گونه گزینشى حافظههاى جمعى را درباره منازعه شکل مىدهند. آنها از یک سو، تداوم خشونت را وظیفه و مسئولیت خود مىدانند و از سوى دیگر، با تأکید بر درستى، غرور، شکوه و قربانى شدن، خود را توجیه مىنمایند. حافظههاى جمعى برآمده از تجربه منازعه از سوى گروههاى درگیر، نهادینه و حفظ مىگردد، از طریق نظامهاى آموزشى به نسلهاى آینده منتقل مىشود، در اخلاق و منش اجتماعى افراد ادغام مىگردد و بدینسان، در شکلگیرى هویت اجتماعى ایفاى نقش مىکند. (بنگرید به: بارتال، 2003)
2.خشونت فیزیکى : فعالیتهاى خصومتآمیز توسط گروههاى درگیر، منجر به کشته و زخمى شدن انسانهایى مىشود که دخالت مستقیمى در منازعات ندارند. مرگ انسانها باعث تطور حافظه اجتماعى به حافظه افراد درگیر مىشود. بدین ترتیب، زیربناى فرهنگ خشونت که وجه مشخص منازعات خشونتآمیز است، شکل مىگیرد. اصولا قبح خشونت فیزیکى با قداست زندگى مرتبط است. ازدسترفتنِ زندگى داراى معناى احساسى و عاطفى است. برگشتناپذیرى کسانى که ازدسترفتهاند، حس انتقامجویى را برمىانگیزد و خشونت را به صورت عقلانى درمىآورد. حفظ زندگى یکى از ارزشهاى مقدس و جهانى در فرهنگ انسانى است. بهجز مواردى خاص، کشتن یا واردکردنِ صدمات جسمانى به دیگر افراد انسانى، جدىترین نقض قواعد اخلاقى محسوب مىشود (بنگرید به: کلینگ، 1991). به همین جهت، «حق زندگى» در دوران مدرن تبدیل به مهمترین اصل گردیده و گرفتن جان افراد بىگناه، به صورت گناهى نابخشودنى درآمده است. بنابراین، هنگامى که منازعه منجر به کشتار اعضاى طرف دیگر یا هر دو طرف مىشود، منازعه وارد مرحله جدیدى شده و شدت بیشترى پیدامىکند.
خشونت موجب افزایش درگیرى عاطفى طرفین منازعه مىشود. در اکثر موارد کسانى که در منازعه گروهى کشته مىشوند، به عنوان «شهید[26] » معرفى مىشوند. مرگ آنها به منزله ازدسترفتن گروه تلقى مىشود و اعضاى گروه احساس عاطفى شدیدى با آنها پیدا مىکنند. به خاطر بازگشتناپذیرى موقعیت و زندگى افراد کشته شده، مرگ آنها اهمیت زیادى در فرآیند منازعه دارد. در حالى که براى خسارات مادى و بعضآ عاطفى جبرانهاى مناسب و راهحلهایى پیدا مىشود، اما مرگ افراد به هیچوجه قابل جبران نیست. گرایش به انتقام مرگ افراد در حینِ منازعه بین گروهى، تبدیل به مبنایى براى اعمال کنشهاى انتقامجویانه مىشود. از اینرو، با ریختن خون آرام کردن منازعه به گونه صلحآمیز بسیار دشوار مىشود. (بارتال، 2003، 31)
3.تلقى منازعه به منزله امر حلنشدنى : اعضاى گروهى که درگیر منازعه مهارنشدنى هستند، معتقدند که امکان حل وفصل صلحآمیز منازعه وجود ندارد، زیرا هیچیک از دو طرف نمىتوانند در این منازعه پیروز شوند. هر دو طرف انتظار دارند که منازعه ادامه پیدا کند و با رویارویىهاى خشونتآمیز همراه باشد، آنها خودشان را براى منازعه طولانىمدت آماده مىسازند. (کیسبرگ، :1998 45)
4.سرمایهگذارى گسترده : طرفهایى که درگیر منازعه مهارنشدنى هستند، سرمایهگذارىهاى مادى (نظامى، فنى، اقتصادى و روانشناختى) انجام مىدهند تا در منازعه موجود موفق شوند.
5.ماهیت وجودى : منازعات مهارنشدنى از دیدگاه طرفهاى درگیر امر وجودى[27] انگاشته مىشود.
آنها منازعه را جزو اهداف، نیازها و یا ارزشهاى اساسى و وجودى مىانگارند که براى تداوم وجود و یا بقاى جامعه ضرورى است. افزون بر آن، اینگونه منازعات اغلب چندبُعدى پنداشته مىشوند که شامل حوزههاى گوناگونى چون سرزمین، حق تعیین سرنوشت[28] ، اقتصاد، دین یا فرهنگ مىشود.
6.بازى با حاصل جمع صفر[29] : در منازعات مهارنشدنى، هر یک از طرفهاى درگیر فقط بر نیازهاى خود پافشارى دارد، کاملا از اهداف خود طرفدارى مىکند و آن را براى بقاى خود ضرورى مىداند. افزون بر آن، طرفهاى درگیر در منازعه تصور مىکنند هر امتیازى که از دست بدهند، طرف دیگر آن را بهدست مىآورد و برعکس، اگر امتیازى را بهدست آورد به معناى این است طرف دیگر، امتیاز را از دست داده است.
7.منازعه به عنوان امرى اساسى : منازعات مهارنشدنى جایگاه مهمى را در زندگى اعضاى جامعه به عنوان یک کل ایفا مىکند. اعضاى جامعه به طور دائم درگیر منازعه هستند. این بدان معنا است که اندیشه و افکار مرتبط با منازعه به راحتى قابل دسترس است و بر بسیارى از تصمیمهایى تأثیر مىگذارد که اعضاى جامعه در مورد اهداف فردى و جمعى اتخاذ مىکنند. اهمیت منازعه مهارنشدنى بیشتر در برنامه عمومى متجلى مىشود. یعنى در رسانهها، گفتههاى رهبران و دیگر نهادهاى اجتماعى که تا اندازه زیادى و به طور مداوم با منازعه مهارنشدنى درگیر هستند. (بارتال، 2003، 34)
حافظه جمعى و فرهنگ خشونت
چنانکه اشاره شد، فرهنگ خشونت در پاسخ به تجربه خشونت فیزیکى گسترش مىیابد. این خشونت در طى منازعه گروهى انباشته شده و وارد حافظه جمعى جامعه مىشود و سپس تطور یافته و سبب حفظ تجربیات و معانى مرتبط با خشونت مىگردد. این تجربیات قوى که افراد در زمینه منازعه و خشونت پیدا مىکنند، سبب تحریک عاطفى و جسمانى آنها مىشود و سپس به محصولات و یافتههاى جامعه و نیز نهادها و مجراهاى ارتباطى نفوذ مىکند که مىتواند به عنوان حافظه جمعى ارائه شود.
با گذشت زمان، الگوهاى فرهنگى بسط و توسعه مىیابد که دستکم داراى سه ویژگى قابل شناخت است: شکلگیرى باورهاى اجتماعى که معطوف به خشونت بینگروهى است، ظهور و شکلگیرى مناسک و مراسم و ایجاد بناهاى یادبود. در ذیل این سه ویژگى را بررسى مىنمائیم.
باورهاى اجتماعى
باورهاى اجتماعى به شناختى اطلاق مىشود که اعضاى یک جامعه به طور مشترک از آن برخوردارند. این باورها در مورد موضوعات و مسائلى هستند که مورد توجه ویژه است. باورها به درک بىهمتایى و هویت اجتماعى کمک مىکند و در پرتو تجربیات مهم اعضاى جامعه بسط مىیابد. باورهاى اجتماعى مىتواند معطوف به اهداف اجتماعى، حافظههاى جمعى، خودپندارى و آرزوها و تصورات گروهها باشد. (بارتال، 2003، 35)
به هر میزان که تعداد انسانهاى کشته شده بیشتر مىشود، جوامع نیز به بسط و گسترش باورها درباره افرادى مىپردازند که توسط مخالفان قربانى شدهاند. اینگونه باورها بر افراد کشته شده، مرگ و آسیبها تمرکز دارد و بر شرارتهاى مخالفان تأکید مىکند. در این نوع تصویرسازى، بر سرنوشت غمانگیز و ناگوار گروه خودى تأکید مىشود، مرگ و زخمى شدنِ افراد به صورت برجسته درمىآید و شواهد عینى در مورد پایگاه گروه به منزله قربانى ارائه مىشود. براى مثال، در گستره منازعه خشونتآمیز در ایرلند شمالى، هم کاتولیکها و هم پروتستانها خود را به مثابه قربانیان طرف مقابل معرفى مىکردند. هر دو گروه بر تروریستبودنِ طرف مقابل تأکید مىنمودند. بدینسان، به صورت جمعى فعالیتهاى خشونتآمیز طرف مقابل را به یاد آورده و آنها را سرزنش و محکوم مىکردند. (هانتر، :1991 267)
مرگ انسانها باعث تعمیق باورهاى اجتماعى در مورد وطنپرستى مىشود که به نوبه خود بر تعهد، غرور و وفادارى نسبت به گروه خودى و دولت تأکید مىکند (بارتال، 2003، 35). در واکنش به تعداد افرادى که کشته شدهاند، این باورها افراد را به بسیج و قربانى شدن فرامىخوانند. آنها حتى ممکن است خواهان کشته شدن به خاطر کشورشان باشند که این امر هنگامى که جوامع درگیر منازعه باشند، به صورت امرى ضرورى درمىآید. منازعات خشونتآمیز بدون تمایل افراد به مشارکت در آنها نمىتوانند ادامه پیدا کنند. جوامع باید کوشش فراوان انجام دهند تا بتوانند باورهاى میهنپرستانه را به اعضاى خود القاء کنند و همین باورها افراد را آماده مىکنند که براى وطن خود جانفشانى کرده و خود را قربانى نمایند.
تطور باورهاى اجتماعى درباره منازعه، از مخالفانشان مشروعیتزدایى مىکند. تلقى خود به عنوان میهنپرست و قربانى، مستقیمآ با شدت و مدت تداوم خشونت در ارتباط است. به هر میزان که منازعه خشونتآمیز طولانى مىشود، باورهاى مرتبط با آن نیز در گنجینه اجتماعى تبلور و تجسم بیشترى پیدا کرده و وارد حافظه جمعى مىشوند. به همین جهت، باورها توسط مجراهاى ارتباطات اجتماعى به طور مکرر مطرح مىشوند. از اینرو، باورها به منزله برنامه اجتماعى از طریق نهادهاى اجتماعى، آموزشى و فرهنگى اشاعه و گسترش مىیابند، به «محصولات پایدار» بدل مىشوند، به صورت مضمونهاى رایج و متداول در ادبیات، متون درسى، فیلمها، نمایشها، نقاشىها و دیگر محصولات فرهنگى درمىآیند و هرچه بیشتر به گنجینه ذهن شخصى اعضاى جامعه وارد مىشوند. بدین جهت، این باورها ستونهاى معرفتشناختى فرهنگ خشونت بهشمار مىروند. همانطور که آنها اشاعه مىیابند، در طى زمان تداوم یافته و به نسل بعدى منتقل مىشوند. (بارتال، 2003، 36)
مناسک و مراسم مرتبط با منازعه
مناسک و مراسم مرتبط با منازعه خشونتآمیز که یادآور مبارزات و جنگهاى افراد، به ویژه اعضاى ازدسترفته است، بیان دیگرى از فرهنگ خشونتآمیز است. هدف مناسک و مراسم که از سخنها، عملکردها، موسیقى، تزئینات و نمایشهایى تشکیل شده است که در یک زمان و مکان معین برگزار مىشود، انتقال مفاهیم به عرصه منازعه مىباشد. این مناسک و مراسم به گونه نمادین بیانگر باورها، ارزشها و نگرشها نسبت به منازعه خشونتآمیز است. اینها بیانگر تمجید و ستایش از مبارزات، جنگها و قهرمانىهاى کسانى است که در این مبارزات مشارکت داشتهاند. بنابراین، مناسک و مراسم در زمان منازعه، به ویژه در هنگام منازعه حل نشدنى، در تداوم خشونت ایفاى نقش مىکنند و محتواى آنها سبب تشدید خصومت عمومى نسبت به دشمن مىشود. (بارتال، 2003، 40)
نقش ایجاد بناهاى یادبود در تداوم خشونت
براى انسانهایى که در نتیجه منازعه کشته شدهاند، بناهاى یادبود و مکانهاى ثابت تخصصى ایجاد مىکنند تا خاطرات جمعى را حفظ کنند. این مکانها سه ویژگى مهم را در یکدیگر ادغام مىکنند : آنها در مکانهاى تعریف شده خاصى قرار دارند؛ ترکیب آنها از ساختارهاى پایدارى تشکیل شده که نمادهایى را براى اعضاى جامعه فراهم مىآورد و به حافظه جمعى عینیت مىبخشد؛ از اینرو، آنها به بخش جدایىناپذیرى از فرهنگ خشونت تبدیل مىشوند. بناهاى یادبود داراى کارکردهاى ایدئولوژیک هستند. بناهاى یادبود و مقبرهها به طور پایدار و مداومى یادآور افرادى مىباشند که در منازعات جان باختهاند و همچنین یادآور ایثار و فداکارىهاى میهنپرستان و قهرمانان و نیز بداندیشى و بدخواهىهاى مخالفان. به عبارتى، در طى یک دوره، این بناها بیانگر سرمایهگذارىهاى عینى در جهت تداوم منازعه است (وینتر، :1995 76) که در ادوار دیگر قابل بهرهبردارى خواهد بود.
نتیجهگیرى
حافظه نوعى جهتگیرى فعال نسبت به گذشته است. فرآیند یادآورى گذشته نقش مهمى در توانایى ما براى فهم و درک جهان دارد. حافظه به ما امکان گردآوردن و حفظ وجوه تفاوتها را مىدهد. در حالى که امروزه جهان به واسطه منازعات قومى، مذهبى، اجتماعى، فرهنگى و زبانى تهدید مىشود، حافظه مىتواند نقش اساسى در بروز و یا تجدید کشمکشها داشته باشد. حافظه اَشکالى از خاطرات گذشته را که در طى چند نسل به صوت مکنون وجود داشته است، دوباره احیاء مىکند. چنانچه گروههاى قومى در گذشته با حس قربانى شدن رها شده باشند، این احساس سبب برداشتهاى نادرست از عدالت شده و به منازعات بالقوه در آینده منجر خواهد شد که این خود مانعى قدرتمند در راه روشهاى سنتى برقرارى صلح و بهکارگیرى دیپلماسى محسوب مىگردد. امکان بروز کشمکش در آینده، مىتواند چرخهاى از کینهتوزى و انتقامجویى را درپى داشته باشد. منازعات قومى فراگیر همواره ریشه در گذشته داشتهاند و از اینرو، اگر بخواهیم آنها را کنترل کنیم، باید نقش گذشته جمعى طرفهاى درگیر را در مورد موقعیت کنونى مورد درک قرار دهیم.
به باور بسیارى از اندیشمندان، منازعه و کشمکش بخش اجتنابناپذیرى از زیست اجتماعى انسانهاست. اگر منازعات اجتماعى را به دو دسته «مهارشدنى» و مهارنشدنى» تقسیم کنیم، نقش حافظه جمعى در منازعات مهارنشدنى برجستهتر مىنماید. در آن دسته از منازعات که خشونت فیزیکى بیشتر باشد و فعالیتهاى خصومتآمیزِ طرفهاى درگیر به کشته یا زخمى شدنِ افراد طرفِ دیگر منجر شود، زمینه آشتى و مصالحه بین آنها مشکلتر و مهار بحران سختتر خواهد شد. ازدسترفتنِ انسانها در خلال منازعات اجتماعى بر حافظه افراد درگیر تأثیرات سوئى دارد و این امر زیربناى فرهنگ خشونت را پى خواهد ریخت، چراکه تجربه خشونت فیزیکى، افراد را به خشونت بیشتر سوق مىدهد.
خشونت فیزیکى که در طى منازعه گروهى انباشته مىشود، سبب تطور حافظه جمعى شده و به حفظ تجربیات مربوطه و معانى مرتبط با آن منجر مىگردد. تجربیات غنىاى که افراد در زمینه منازعه و خشونت پیدا مىکنند، سبب تحریک عاطفى و جسمانى آنها شده و به تدریج به محصولات، نهادها و مجراهاى ارتباطى جامعه رسوخ مىکند. این تجربیات مىتواند به حافظه جمعى بدل شده و با گذشت زمان، به مثابه الگوهاى فرهنگى بسط و توسعه یابند. این الگوها دستکم داراى سه ویژگى قابل شناخت مىباشند: نخست سبب شکلگیرى باورهاى اجتماعى مىشوند که معطوف به خشونت بین گروهى است؛ دوم باعث ظهور و شکلگیرى مناسک و مراسم مرتبط با خشونت مىگردند؛ سوم منجر به ایجاد بناهاى یادبود مىشوند. با افزایش مرگ انسانها، جوامع نیز به بسط و گسترش باورها درباره افرادى مىپردازند که توسط مخالفان قربانى شدهاند. این نوع تصور از خود، بر سرنوشت غمانگیز و ناگوار گروه خودى و شرارت مخالفان تأکید مىکند؛ مرگ و زخمى شدنِ افراد را به صورت برجستهاى درمىآورد و شواهد عینى در مورد قربانى بودنِ گروه ارائه مىکند. در عین حال، تطور باورهاى اجتماعى درباره منازعه از مخالفان نیز مشروعیتزدایى مىکند.
با طولانى شدنِ منازعه خشونتآمیز، باورهاى مرتبط با آن نیز در گنجینه اجتماعى تبلور و تجسم پیدا کرده و وارد حافظه جمعى مىشود. باورها توسط مجراهاى ارتباطات اجتماعى به طور مکرر مطرح مىشوند. آنها به منزله برنامه اجتماعى از طریق نهادهاى اجتماعى به صورت مضمونهاى رایج در ادبیات، متون درسى، فیلمها، نمایشها، نقاشىها و دیگر محصولات فرهنگى درمىآیند و درنتیجه، هرچه بیشتر به گنجینه ذهن شخصى اعضاى جامعه وارد مىشوند. بنابراین، باورها ستون معرفتشناختى فرهنگ خشونت بهشمار مىروند.
در این میان، مناسک و مراسم نقش زیادى دارند. هدف مناسک و مراسم که از سخنها، عملکردها، موسیقى، تزئینات و نمایشها تشکیل شدهاند، انتقال مفاهیم به عرصه منازعه است. اینها بیانگر تمجید و ستایش از مبارزت، جنگها و قهرمانىهاى کسانى است که در این مبارزات مشارکت داشتهاند. اهمیت نمادها و بناها را نیز نباید نادیده گرفت. براى انسانهایى که درنتیجه منازعه کشته شدهاند، بناهاى یادبود و مکانهاى ثابت تخصصى ایجاد مىکنند تا خاطرات جمعى را حفظ کنند. این مکانها، نمادهایى را فراهم مىآورند که به حافظه جمعى جامعه عینیت مىبخشد. از اینرو، بناها داراى کارکرد ایدئولوژیک بوده و نشانگر سرمایهگذارى عینى در جهت تداوم فرهنگ خشونت مىباشند.
بهرغم تأکیدى که اندیشمندان عصر مدرن بر اهمیت یادآورى و خاطرات جمعى داشتهاند، بسیارى از اندیشمندان پستمدرن بر اهمیت غفلت و فراموشى تأکید نمودهاند. آنها بر این امر تأکید دارند که «فراموشى» در فرآیند غیریتسازى[30] عصر مدرن به غیرِ «یادآورى» تبدیل شده و به حاشیه رانده شده است. این امر تلاشى بوده در جهت یکتاانگارى و یکسانسازى امور و در نهایت هویتبخشى به پدیدههاى برآمده از عصر مدرن. از اینرو، پستمدرنیستها با ضدیت با خاطره، بر مسأله «غفلت» در کنار «حافظه» تأکید دارند. پرداختن به دیدگاه این عده خود مستلزم مستقلى است و از حوصله بحث ما خارج مىباشد.
در مجموع با توجه به آنچه گفته شد، حافظه جمعى مىتواند با شکل دادن به فرهنگ خشونت، نقش اساسى در منازعات خشونتآمیز آینده ایفا نماید؛ با این حال، این بدان معنا نیست که منازعات خشونتآمیز را نمىتوان به صورتى مسالمتآمیز حل کرد. بسیارى از این منازعات پس از گذشت مدتهاى مدید حل شدهاند. تحت شرایط معینى، گاه خشونت به خاطر هزینههاى انسانى که درپى دارد و خاطره ناخوش برآمده از آن، ممکن است باعث تسهیل حل منازعه شود. با توجه به پیشینه کشمکشهاى قومى در جوامع کثیرالاقوامى چون ایران، مباحث نظرى مربوط به حافظه جمعى و نحوه کارکرد آن مىتواند ما را در درک بهتر ماهیت و شیوههاى حل آنها یارى رساند. با توجه به کارکرد دوگانه حافظه جمعى در تسهیل حل مناقشات و یا تشدید بحرانهاى قومى، فهم طراحان و سیاستگزاران امور قومى در ایران از این مقوله، مىتواند آنها را در تدوین و اجراى سیاستهاى قومى مناسب یارى رساند. هرچند پرداختن به جایگاه حافظه جمعى در تاریخ اجتماعى ایران مقوله قابل توجهى است، اما این موضوع خارج از حوصله بحث ما در اینجا بوده و امید مىرود مقاله حاضر سرآغازى باشد بر مطالعات بیشتر در این زمینه.