نوع مقاله : علمی

نویسنده

کارشناس ارشد توسعه اجتماعى، دانشکده علوم اجتماعى دانشگاه تهران

چکیده

مطالعات جامعه‌شناختى درخصوص نقش طبیعت در جامعه، سابقه‌اى به اندازه خودِ رشته جامعه‌شناسى دارد. در نگاه بسیارى از متفکران کلاسیکِ جامعه‌شناسى، جامعه مدرن، داراى رابطه‌اى دوگانه با طبیعت است؛ یعنى این جامعه، در عین آن‌که بخشى از جهان طبیعى قلمداد مى‌شود، در تقابل با این جهان نیز قرار دارد. بررسى اندیشه اجتماعىِ قرن نوزدهم نشان مى‌دهد که در این دوران، طبیعت را غالبآ تعیین‌کننده وضعیت جامعه تلقى کرده‌اند. طبق دیدگاه اندیشه‌ورزان اجتماعىِ آن زمان، محیط زیست و عوامل جغرافیایى، فرهنگ را شکل مى‌بخشند. با پیدایىِ جنبش‌هاى زیست‌محیطىِ جدید از اواخر دهه 1960، اصطلاح طبیعت در نوشته‌هاى جامعه‌شناختى، معمولا مترادف با اکوسیستم یا در ارتباط با زوال اکوسیستم‌ها به‌کار گرفته شد و رشته‌اى به نام جامعه‌شناسى زیست‌محیطى، تنها پس از پدیدارىِ آن‌چه که آگاهى زیست‌محیطى عمومى[1]  در امریکاى شمالى در دهه 1970 خوانده شده، پدید آمد.جامعه‌شناسى زیست‌محیطى، نظریه‌پردازى در باب رابطه جوامع انسانى و محیط‌هاى طبیعى را جست‌وجو مى‌کند، بى‌آن‌که خود را به توصیف‌هاى زیست‌محیطىِ تک‌بعدى و جبرگرایانه از جامعه، براى فهم مسائل و بلاهاى زیست‌محیطى، محدود کند. آن‌چه در این نوع از جامعه‌شناسى اهمیت دارد، نه تأثیر طبیعت بر توسعه اجتماعى، که تحولات محیط‌هاى طبیعى (برخاسته از عملکرد انسانى) و اثرات این وضعیت بر جوامع انسانى است. جامعه‌شناسى زیست‌محیطىِ دهه 1970 را مى‌توان تلاشى آگاهانه در نقد جریان غالبِ جامعه‌شناسى یا سنت کلاسیکى دانست که مجالى براى رشد نظریه و تحقیق جامعه‌شناختىِ مبتنى بر دغدغه‌هاى زیست‌بومى فراهم نمى‌آورد. پارادایم زیست‌بومىِ جدیدى که به‌ویژه در نوشته‌هاى کَتِن و دانلَپ[1]  مطرح شد، با در نظر گرفتن نیروهاى زیست‌محیطى به‌مثابه متغیرهاى عینىِ تبیین‌هاى
اجتماعى، آن‌چه را انسان‌مدارىِ[2]  جامعه‌شناسى کلاسیک خوانده مى‌شد، به چالش کشید.